صدای سنگین سکوت
در ذهن خسته ام می شکند
از خویش دور افتاده ام
لیک
چراغی در دور دست وجودم
سوسو میزند
کسی فریاد میزند
با صدای بی صدا
آری این صدای سکوت است که می شنوی
یک روز
شاید یک روز
که آفتاب
گیسوی نقره ای دماوند پیر را نوازش میکند
در یک غریو تند بارانی
در یک نسیم نوازشگر بهار
یک روز
شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند
به سرزمین سوخته من
بازگردد
کاش بودی تا می توانستم دستانم را دور گردنت حلقه کنم
خیره بر جشمانت خود را در شب چشمانت گم کنم
کاش بودی تا خود رامیان بازوان مردانه ات رها می کردم
و در آغوش گرمت ماوا می گرفتم
کاش بودی تا سر بر شانه ات می گذاشتم
وغم دنیا را از دل بیرون میکردم
کاش بودی تا دل شکسته ام را درمان باشی
کاش بودی
کاش بودی تا مرهمی بر دل زخم خورده ام باشی
کاش بودی و میدیدی چگونه آوار تنهایی بر دل کوچکم نشسته
کاش بودی
کاش میدیدی
دلم میخواد دست تو رو توی دستام بگیرم
نگاه کنم توی چشات بگم بی تو میمیرم
توی چشات گم شدم و می خوام باشی کنارم
ای نازنین نگاه تو من و کرد رو سیاهم
دیوونه چشای تو شد این دل کوچیکم
دوستت دارم می دونی
تو رو خدا تنهام نذار توی تو بهترینم
بیا دستم و بگیرو بگو که دوست داری من و
بگو می خوای با من باشی
اینه تنها حرف دلم
دوست دارم عزیزم
بدونه تو می میرم
بدونه تو می میرم
بیا ای گل بیا پروانه ات باشم
بیا شمعی شو کز عشقت بسوزم
بیا تا یار هم همراه هم باشیم
بیا یک لحظه در آغوش هم باشیم