گاه به بستر که می روم و پلک هایم را می بندم تو را می بینم که چون پرنده ای سبک بال به سویم می آیی و گونه هایم را که از بارش چشمهایم تر شده است نوازش می کنی.
تو از سرزمین رویا به سویم می آیی ، راه می رویم در جنگل ، وگاه در هوا معلقیم و قدم بین ستارگان می گذاریم.
من وتو
گاه در برف ،گاه در آفتاب سوزان گاه با هم و گاه جدا از هم ؛ رویای تو درون من است اما ،
اما برای من نیست
این رویا نه فریبمان میدهد و نه می توان فریبش داد.